ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فرشته آسمونی

پنجمین دندون امیررضا

پسری گل دیروز خونه مادرجون بودیم که متوجه شدم پنجمین دندونتم در آوردی هفته فبل خیلی بهونه گیر شده بودی تو مهمونی یا مسجد خیلی اذیت میکردی همش باید دورت میدادیم دیروز تازه متوجه شدم  این همه کلافه بودن برای چیه مامان فدای پسریش بشه که برای هر دندون باید اینقده اذیت بشی..... مثل این که دندونات برای در اومدن خیلی عجله دارن چون فکر کنم دو تای دیگه علامت های در اومدنشونو دارن نشون میدن.......   ...
16 مرداد 1392

امیر رضا جون در روز قدس

گل پسری مامانی همراه بابایی و دایی جون روز قدس به راهپیمایی رفت اونم تا وسط راه. آقا امیررضا اونقده شیطونی کرد، نه بغل دایی جون و نه تو بغل بابایی وایمیستاد و همش میگفت بذارینم پایین تا خودم راه برم. دایی جونم دیگه خسته شد و شما رو اورد خونه مادرجون. اینم عکس های عزیز دل فدای اون نگاه نافذت بشم ...
13 مرداد 1392

امیررضا در شب های قدر

شهادت حضرت علی(ع)  امام مظلوم شیعه رو بهتون تسلیت میگم. اولین شب از شبهای قدر برای امیررضای مامان کلی اتفاق داشت. آقاجون امیررضا هر سال شب ضربت خوردن مولا افطار دهی داره امیررضای مامان اولین حضورش تو این مراسم بود. پسری صبح زود انگار اون باید کارها رو انجام بده بیدار شد تا غروب هم کلی کار کرد و خسته شد. این پسر طلا تا غروب فقط 2 ساعت خوابید. بعضی از مهمون ها هم برای سحری بودن تا شب رو احیا کنیم. که اقا پسر ما انگار میدونست شب قدر و باید بیدار باشه پا به پای ما بیدار موند. خوابش میاومد شدید ولی از جهت شیطونی و بازی با پسر عمه و دختر عمه دلش نمی اومد که بخوابه. وقتی بغلش کردم تا بیایم خونه خودمون برای خواب به پاگرد نرسیده بغلم خوابش برد...
8 مرداد 1392

15 روز ماه مبارک رمضان با امیررضا

عزیز دل مامان تو این 15 روز پسر خیلی خوبی بود.     اولین شب که برای سحری بیدار شدیم ما مشغول خوردن بودیم که جیگر مامان یدفعه از خواب بیدار شد با تعجب به ما نگاه میکرد و حالت چهار دست و پا گرفت تا بیاد به سمت ما.....اگه بیدار میشد....خدا خودش بهمون رحم کرد.... سریع رفتم پیشش بهش شیر دادم و خوابیدم اخه اگه کسی پیشش خوابیده باشه بیدار بشه و ببینتش دوباره می خوابه. خلاصه این بود اولین سحری...بقیه شب ها باید اونقدر آروم و بی سرو صدا بیدار میشدی و غذا میخوردی که آقا بیدار نشن. توی این چند روز هم که گذشت، دم عمه های گلش گرم چون پسر طلا اگه پیشم باشه یکسره شیر میخوره اونا میبرنش خونه خودشون یکی دو ساعتی نگهش میدارن. واقعا ازشون خیلی خ...
1 مرداد 1392

11 ماهگی امیررضا

آقا پسر گل ما جمعه ده ماهگیش تموم شد و رفت توی یازده ماهگی. عزیز دل مامان این یازده ماه به سرعت برق و باد گذشت و شما روز به روز بزرگ تر شدی، با هر حرکت جدیدت مامان و بابا کلی ذوق میکردن. توی ده ماهگی شما کلی حرکت جدید داشتی اولیش چهار دست و پا رفتنت بود. دومیش هم می تونی به دیوار تکیه بدی و وایسی، این آخر ها هم که میتونی خودت چند ثانیه بدون کمک بایستی و این دو سه روز هم که چند قدم بر میداری. عشق مامان وقتی دایی جون رو میبینی دا رو هی تکرار میکنی بابایی رو هم میبینی بَ بَ میگی البته چند بار بابا گفتی ولی الان همون بَ بَ میگی وقتی هم گرسنگی بهت قالب میشه و شیر میخوای م م میگی. خدا شما رو برای ما حفظ کنه و سالم و صالح بزرگ شی. ن...
1 مرداد 1392